ریحانه  جون ـــنبضـــ منریحانه جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره
محمد طاها جون ـــنبضـــ منمحمد طاها جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
محمدصدرا ـــنبضـــ منمحمدصدرا ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 1 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

♥ریحانه گردو _ طاها بادوم _ صدرا فندق ـنبضـ زندگی مامان و بابا♥

یا الله،یا رحمن، یا رحیم،ثبت قلبی علی دینک

تمام افتخارم اینست که مادرسه بچه شـــــــــــــیعه هستم.

به توکل نام اعظمت

  نذر نامه : یا صاحب الزمان ، فرزندانم را نذر یاری قیام تو می کنم ، آنها را برای ظهور نزدیکت برگزین و حفظ کن.

سلام کودک رویایی من؛ سلام آرزوی کودکی من 

آن هنگام که کوچک بودم ، در بازیهای کودکانه ام نقش مادری را ایفا میکردم  که فرزندی در آغوش دارد و از شیره جانش به او میدهد و این شد آرزوی کودکی ام برای روزهای  بزرگسالی ام آری نقش مادری . 

بزرگتر که شدم دغدغه های زندگی ام بیشتر و آرزوی کودکی ام کمرنگ تر ، ولی هیچگاه از خاطرم پاک نمیشد زیرا در لابلای این آرزوهای دور و درازم نقش مادری را در خودم نمایان میدیدم .

وقتی به سن جوانی رسیدم، در آیینه چهره ای دیدم که دیگر کودک نیست ، بزرگ شده و  به سنی رسیده که لایق نقش زیبای  مادری گردد  ولی استرس اینکه آیا من لایق مادر شدن هستم یا خدا این نعمت اش را از من دریغ میکند؟ فکرم را متشوش نمود. با پاسخ بله دادن به مرد زندگی ام در 87/4/20 همزمان با میلاد خجسته و فرخنده آقا صاحب الزمان عج  کسی که او را همسو با اعتقادات و ایده ال های زندگی ام یافتم زندگی متاهلی را آغاز نمودم .  خداوند مقدر کرده بود در این تاریخ ما نیمه های گمشده بهم ملحق شویم  و کامل گردیم و  در 88/8/1 همزمان با اعیاد خجسته میلاد خانم حضرت معصومه سلام الله علیها  و آقا امام رضا علیه السلام شروع زندگی مشترک ما در کنار هم و زیر یک سقف رقم بخورد .اما من نمیدانستم که سرنوشت را خدا چگونه بر من و همسرم  رقم زده است. باید سپاسگزارش باشیم بخاطر  نعمت  فرزند یا در آروزی داشتن فرزند ،خالصانه دست به دعا برداریم.

بالاخره در واپسین روزهای پاییزی 89، خداوند در دلم یکی از آفریده هایش  را نهادینه کرد بسیار مسرور بودم تا اینکه در یک بعداز ظهر اسفند ماهی  در اتاقی که ارمیده بودم فرشته ای زیبا رو دیدم که نقش صورتش سن کوچکش را  4 ساله نمایان میکرد دختری با موهای بلند و لباسی زیبا که من او را فرزندم خطاب کردم و مسرور از این که فرزندی که در دل دارم دختر است و ماندنی ،زیرا من وضع مساعدی نداشتم  که یکباره با وزش باد از سمت پنجره و تکانهای پرده ، رویایم محو و من بیدار شدم. شب هنگام فرشته کوچکم به بهشت بازگشت. من ماندم و شروع سال جدید با عطر غم  و دلتنگی از  فراق از دست دادن فرشته ای کوچک و قصه ای ناتمام.

ولی نه، من خدایی مهربانتر دارم که این غم بر دلم سنگینی کند. آری در 91/2/25 فرشته آسمانی ما زمینی شد .همان دخترکی که در یک بعدازظهر زمستانی به آغوش خدا بازگشته بود دوباره  به آغوشمان بازگشت و من او را چنان فشردم که هرگز من را رها نکند و در گوشش نجوا کردم دخترکم دیگر تنهایم نگذار .به یمن مقارنت تولد نوگلم با ولادت بانوی خوبیها ، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، نام کودکمان را ریحانه نهادیم همان گل خوشبویی که از بهشت چیده شد و به دستان ما به امانت سپرده شد. بعد از گذشت 4سال از زمینی شدن فرشته مان،در پنجمین سال رویش گل بهشتی مان، دوباره باریتعالی رحمت بی انتهایش  را بر من و همسرم گستراند و در همان ماه زیبای اردیبهشت در 96/2/19 همزمان با ولادت حضرت علی اکبر (ع) من را دوباره مادر و همسرم را دوباره  پدر نمود. گلی از بوستان باغ بهشت کاسته شد و در آغوش ما جای گرفت که او را محمد طاها نام نهادیم گلی خوشبو که قرار بود 25 اردیبهشت را برای ما رویایی تر کند ولی یک هفته زودتر به زمین آمد.

بعدا نوشت: نه ادامه دارد....

دوباره در تاریخ 5 بهمن 1401 مامان شدم😍

خدایا بخاطر این هدایای الهی که در آغوش من و همسرم به امانت سپردی تو را شاکریم.

من چقدر خوشحالم که خداوند من را  لایق دانست صاحب سه گل اردیبهشتی کند .اولین گل اردیبهشتی ام همسرم 25 اردیبهشت 60محبت دومین گل اردیبهشتی ام دخترم25 اردیبهشت 91 محبت سومین گل اردیبهشتی ام پسرم 19 اردیبهشت 96 محبتاولین گل زمستانی ام دومین پسرم 5 بهمن 1401محبتخودمم زمستونی ام5 دی 1365

دختر و پسرهای نازم این وبلاگ یادگاری است برایتان  از روزهای جوانی ام که درکنار شما گل های بهشتی سپری شد . آنقدر آرام  و بی صدا بزرگ می شوید و قد می کشید که من نمی فهمم چه زمانی طی میشود تا من اینقدر بزرگ میشوم آنقدر بزرگ که دستانم از آسمان دورتر میشود . برای همیشه دوستتان خواهم داشت ای تمام معنای  زنده بودنم .

امیدوارم هروقت این خاطرات را مرور میکنید من و بابایی رو فراموش نکنید .

دوستدار شما مامانتون

شمال با محمد صدرای 40 روزه

15 اسفندماه با شما محمدصدرا جونم که 40 روزه شدی امدیم شمال پیش مامان جان و باباجان و مامان جان غسل چهل روزگیت رو هم انجام داد.این اولین سفر شمابود عزیزم🙂 عکس ها رو بعدا پیوست میکنم. شما کیسه نان به دست هستید تا به مرغان دریایی غذا بدهید. پشت سرتان باباجان داره به مرغ دریایی ها نان میده. مزار شهید مدافع حرم علی جمشیدی درشهر نور مازندران چهل و یک روزگی محمدصدرا و تمام ...
30 خرداد 1402

محمد صدرا جونم خوش آمدی

به نام خدای نی نی ها منکه عاشق بچه هستم با بدنیا امدن بچه جاریم  که 18 فروردین 1400 بدنیا امد دلم غش میرفت میدیدمش ذوق میکردم .دوسه سالی هم بود که صحبتش را به همسرم میکردم میگفت همین دوتا بسه ولی مگه من اروم میشدم، همش ازخدا میخواستم همسرم و راضی کنه و تو دلش بندازه.تا اینکه اوایل تیرماه پارسال متوجه شدم نی نی دارم خیلی خوشحال شدم .توی تاریخ به دنیا امدن نی نی مردد بودم، دکتر تاریخ اصلی را 22 بهمن گفت ولی چون سزارینی بودم باید یکی دو هفته زودتر بدنیا میومد .تاریخ 12 را خواستم تا ولادت حضرت علی علیه السلام بدنیا بیاید، ولی دکترگفت با توجه به شرایطت ریسکه تا ان موقع بمونه 5،6 بهمن تاریخ سزارین تعیین کرد. میخواستم بیشتر بمون...
28 خرداد 1402

سلام یلدا مبارک

اصلا وقت نمیکنم بیام ازتون بنویسم.  همش درگیر درسهای شما ریحانه جونم هستم  خیلی دوستتون دارم گلهای من😘😘 فعلا این عکس داغ بمونه بیادگار تا یه روز وقت کنم خاطرات این چند ماه رو براتون تایپ کنم💖💖 ...
1 دی 1399

سال 99

سلام عزیزانم امسال و ماه های پایانی سال 98 اصلا خوب نبود. 😔از شهادت سردار گرفته و آمدن این بیماری منحوس، سیل و زلزله و... می نویسم تا به یادگار بماند که در نزدیک شدن به 9 سالگی و3 سالگی تان اتفاق های خوشایندی رخ نداد. امسال احتمالا تولدتون به تاریخ رسمی خود برگزار نمی شود و این ریحانه جانم رو خیلی ناراحت کرده. 😭 از چند ماه قبل تصمیم گرفتیم، سال جدید به مسافرت بریم. کل برنامه ها بهم ریخت یه موجودی که با چشم  قابل مشاهده و لمس نیست تمام برنامه که هیچ، زندگی روزمره همه را بهم ریخت. امسال عید دیدنی نداشتیم حتی دوره ای های معمول بین خانوادگی هم تعطیل شد.  همش تو خونه ایم برای اینکه این بیماری گسترش پیدا نکنه.به معنای وا...
16 فروردين 1399

عشق جانم

الان برات کیک و شیر آوردم تا بخوری گفتی ممنون بعد سرتو رو پام گذاشتی و گفتی دوستت دارم😍💖اینقدر ذوق کردم و قربون صدقه ات رفتم که نگو☺️💋💋 راستی بگم امروز با هم رفتیم مدرسه اجی که خیلی دوست داری بری، یعنی هر بار که اجی سوار سرويس میشه بره مدرسه پشتش گریه میکنی منم سوار بشم😂 کارنامه اجی رو گرفتم همه درسهایش خیلی خوب بود.  امروز از ساعت4/30 صبح که من پاشدم کیک درست کنم بیدار بودی تا رفتیم مدرسه و 10/30 خونه بودیم روی مبل جلوی تلویزیون خوابت رفت. اجی هم 12/30 امد ساعت 1 هم عمه یه سر اومد اجی اینقدر گریه و اصرار که با عمه رفت قرار شد عمه قبل اینکه پارسا رو از مدرسه برداره اجی بیاره خونه. اینم از اتفاقات امروز☺️   ...
15 بهمن 1398

ناگفته های اخیر

سلام عزیزانم ببخشید این مدت بخاطر اتفاقات اخیر حوصله نوشتن نداشتم  طاها جونم حسابی بلبل شدی جمعه پیش صبحانه حلیم گذاشتم که شما علاقه ای نداری ولی من گفتم بذار بگم که قبلا میخوردی یادت رفته که گفتی من اصلا نخوردم. واینکه امروز صبح، گفتم کیک میخوری؟ نشنیدم چی جواب دادی، دوباره پرسیدم که گفتی، گفتم که میخورم. قربونت بشم فعل منفی کامل استفاده نمیکنی مثلا بعضی وقتها میگی نخوردم، بعضی وقتها میگی خوردم نه😂 یه روز کارتون می‌دیدی اجی مدرسه بود، بعدا گفتی کارتون دیدم، اجی بود نه، بابا بود نه😂😂 ریحانه جونم شما هم مدرسه رفتنی هفته های صبحی دوست نداری، شبها هم که دیر میخوابی، یعنی صبح ها هم من کلافه میشم تا بیدار بشی و صبحانه بخوری ...
14 بهمن 1398