ریحانه  جون ـــنبضـــ منریحانه جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
محمد طاها جون ـــنبضـــ منمحمد طاها جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
محمدصدرا ـــنبضـــ منمحمدصدرا ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 1 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره

♥ریحانه گردو _ طاها بادوم _ صدرا فندق ـنبضـ زندگی مامان و بابا♥

یا الله،یا رحمن، یا رحیم،ثبت قلبی علی دینک

ریحانه نفس و طاها عسل به روایت تصویر

پیاده روی در یه صبح زیبای پاییزی با گل پسر وقتی اجی مدرسه بود. 😍بگذریم که بعدا که اجی فهمید چقدر ناراحت شد گفت من نیستم میرید و عکس می گیرید. دوچرخه سواری گل دختر و ماشین سواری قند عسل تو حیاط عادت داری رو دل بابایی بخوابی ، یادمه اجی کوچولو بود عادت کرده بود قبل خواب بابایی کمرشو بخوارونه. لگو سازی :اینم ساخت خونه با مشارکت همدیگه عکس مربوط به ماه مبارک رمضان هست که معنویت بالا بوده ،الان خبری نیست😂 معنویت اینجا به اوج خودش رسیده کتاب دعای منو برداشتی دم غروب😁 اینم خواهر و برادر گل که از هم جدا نمیشن حتی سر نماز😍 طاها به همراه هانی و طیطو عروس هلندی های خاله زهره وقتی قند عس...
7 آذر 1398

ماشنیها قطار بشن

عزیزم جدیدا همه ماشینهات رو از بزرگ به کوچک پشت هم قطار میکنی وسایل دیگه و کتابت هم پشتشون میزاری. اصلا به هم ریخته بازی نمیکنی همه ماشین ها و وسایلت رو مرتب کنارهم می چینی.😍موقع خواب هم تموم ماشینهاتو کنارت میزاری .عادت کرده بودی هرموقع میخواستم عکس یگیرم همه ماشینهایت رو کنار خودت ردیف می کردی عکس میگرفتم که چند روزه دیگه اینکار رو انجام نمیدی. امروز بخاطر علاقه شدیدت به ماشین کارتون ماشین ها رو برات دانلود کردم البته بگم علاقه اولت به کامیون هست تا میبینی ذوق میکنی بعد اتوبوس. به کامیون میگی  کامیو ، به اتوبوس میگی اَتو بوس قربون لهجه ات بشم من.😍     ...
7 آذر 1398

شیرین زبونی های گل پسر

کودکم زبان کودکیت آرامبخش قلب من است. ❤️ پسرم یه مدته لجباز شدی مخصوصا تو دستشویی رفتن ،منم حرص می خورم😡امروز متوجه شدم به دایره کلماتت (این چیه) اضافه شده من که همش از لجبازیات عصبانی بودم، متوجه نبودم .امشب تصمیم گرفتم به جای ناراحتی از این دوران عمرم که با تو سپری میشه لذت ببرم😀ای جانم به قربونت که همش می پرسی این چیه؟ وقتی اسمشو میگم ،میگی :اِ😁 پرتقال رو میگی: پُ پتو رو میگی: پبو گوشت: گوش چِشم: جِشم چَشم: جَشم اُتوبوس: اَتوبوس کامیون: کامیو (که خیلی مورد علاقه ات است ،تو جاده میبینی ذوق می کنی)میگی ماشینِ منه ببینم: بینم خاله: خادِه خرسی: خِسی اسم عموها و خاله ها و زنعموهات و بچه هاشون را کم و بیش ت...
7 آذر 1398

شیراز- آبان 98

خاطره نویسی سفر شیراز را مامانی روزانه می نوشت:  امروز سه شنبه 14 آبان 98 ساعت 6:45 دقیقه صبح،منزل را ترک نمودیم. ساعت 8:40 در کنار مسجدی واقع در اتوبان قم -کاشان صبحانه خوردیم.4-5 تا بچه گربه ملوس و کوچولو همش دورمون بودند. البته بگم که پر از مگس بود و چند تایی هم مسافر سوار کردیم، در مسیر هر یه مدت یکیشون پیاده میشد.😂 الان ساعت 11:45 دقیقه است که دارم مینویسم، هنوز مسافر داریم که قصد پیاده شدن هم ندارند.😐 ساعت 2 بعد از ظهر در استراحتگاه مارال ستاره که در جاده مبارکه - اصفهان بود برای صرف نهار و خواندن نماز توقف کردیم و ساعت 15:40 دقیقه استراحتگاه را ترک نمودیم. ساعت 18:30 دقیقه قبل از پاسارگاد در خرم بید کنار مسجد الزهرای ...
19 آبان 1398

خرداد 98- شمال

تعطیلات 14-15 خرداد همراه عمه اینا به ویلا پیش مامان جان و باباجان رفتیم که خیلی خوش گذشت. از جاده رفت و برگشت نگم که اینقدر ترافیک بود صبح ساعت 4 راه افتادیم بعد از ظهر نزدیک 2 رسیدیم. برگشت هم همینطور بود. ولی خوشم میاد همو طن های با حالی داریم تو اوج ترافیک شاد بودن. یکی قلیون تو ماشین می کشید ، بابایی اول فکر میکرد پیپ هست(یه چیز دودی) بعد دیدیم قلیون میکشه.😲 عکس ها مربوط به ساحل نور و جنگل کشپل:     ...
12 آبان 1398

تابستان 98- شمال

دوشنبه 4/6/98 همراه خاله زهره اینا به سمت جاده شمال راه افتادیم.صبحانه در استراحتگاهی در اتوبان قزوین-رشت ساعت 9:30 میل کردیم 1 ساعت بعد استراحتگاه را ترک نمودیم. برای نهار را در قلعه رودخان که هم رودخانه دارد هم یه قلعه تاریخی با تعداد 935 پله که به هزار پله معروف است  ماندیم. بعد نهار مامان به همراه عمو علی و محمد حسین به سمت قلعه راه افتادیم که فقط 100 پله توانستیم بریم و قصد بازگشت کردیم. خاله زهره کمردرد شدید داره نیومد ، بابا هم صبح قبل رفتن یه گربه اومده بود تو خونه اومد کیشش کنه شصت پاش محکم خورد به دیوار ،نمیتونست تکونش بده از شدت درد بخاطر همین نمیتونست پیاده روی کنه ، فکر کردیم خدایی نکرده شکسته که بعد از دو هفته خوب شد...
12 آبان 1398