ریحانه  جون ـــنبضـــ منریحانه جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
محمد طاها جون ـــنبضـــ منمحمد طاها جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
محمدصدرا ـــنبضـــ منمحمدصدرا ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 1 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

♥ریحانه گردو _ طاها بادوم _ صدرا فندق ـنبضـ زندگی مامان و بابا♥

یا الله،یا رحمن، یا رحیم،ثبت قلبی علی دینک

سال 99

سلام عزیزانم امسال و ماه های پایانی سال 98 اصلا خوب نبود. 😔از شهادت سردار گرفته و آمدن این بیماری منحوس، سیل و زلزله و... می نویسم تا به یادگار بماند که در نزدیک شدن به 9 سالگی و3 سالگی تان اتفاق های خوشایندی رخ نداد. امسال احتمالا تولدتون به تاریخ رسمی خود برگزار نمی شود و این ریحانه جانم رو خیلی ناراحت کرده. 😭 از چند ماه قبل تصمیم گرفتیم، سال جدید به مسافرت بریم. کل برنامه ها بهم ریخت یه موجودی که با چشم  قابل مشاهده و لمس نیست تمام برنامه که هیچ، زندگی روزمره همه را بهم ریخت. امسال عید دیدنی نداشتیم حتی دوره ای های معمول بین خانوادگی هم تعطیل شد.  همش تو خونه ایم برای اینکه این بیماری گسترش پیدا نکنه.به معنای وا...
16 فروردين 1399

درهم

دیشب طاهای من عسلکم  زود خوابیدی بخاطر همین، صبح دم اذان بیدار شدی. تلویزیون اذان پخش می‌کرد. شما که در حال آب خوردن بودی گفتی مامان اذون گف(گفت) . قربونت بشم چقدر ذوق کردم آخه شما جمله کم میگی. هنوز فعل تو حرف زدنت کامل جا نداره. دیشب ساعت 6 شما رفتی همه برچسب های آجی که به میزش چسبونده بود رو کندی. آجی هم عصبانی رفت همه برچسب های ماشینت که تشویقی برای دستشویی رفتنت به دیوارهای دستشویی چسبانده بودی را کند. 🙄چقدرم گفتم نکن مامان بچست شما بزرگی، گوش نکرد. خلاصه میری دستشویی میگی آجی، برچسب، دس(دست) با حالت ناراحت در چهره و صدا😢 میگم خوب تو هم برچسب های آجی رو کندی؟ محکم میگی نه😂 بعدا نوشت :بابایی داشت می رفت سر کار (ساعت 6:...
18 آذر 1398

ریحانه نفس

دختر گلم چند وقتی از نوشتن برایت غافل بودم. بگم که خیلی خیلی بزرگ شدی. اخلاق و رفتارت هم بزرگونه شده مثلا قبلا حرفگوش کن بودنت کم بود. منم حرص میخوردم. ولی الان حرفی میزنم اول گوش ممکنه ندی بعضی وقت‌ها البته، بعد سریع میگی چشم مامان. قربون چشمات😍  خیلی هم خوب مراقب داداشی هستی و هواشو داری. طاها کار بدی هم بکنه مثل امروز که در  وسیله تزئینی روی میز نهارخوری را شکست 😡و منم دعواش کردم میگفتی من شکستم طاها رو دعوا نکن منو دعوا کن. ❤️ ای بفدایت که همه هم میگن ریحانه چه مراقب داداششه😍زن عمو و عموهات تو پیش ترنم جان و فاطمه زهرا جان هستی میگن خیالمون راحته ریحانه کنارشونه☺️  
16 آذر 1398

خاطرات طاها عسل

پنجشنبه آبجی سرفه کرد شما زدی پشتش، آبجی جان گفت مامان یادته طاها کوچک بود سرفه می‌کرد میزد پشت خودش. شما سریع گفتی طاها نی نی، اهه اهه(یعنی سرفه) بعد زدی پشت کمر خودت. جونم مامانی یعنی یادته😍
16 آذر 1398

گل های داوودی بابا جان و گل های بهشتی من

این عکسا رو تو حیاط خونه باباجان گرفتیم. آبان فصل باز شدن گلهای داوودی هست ، باباجان هم ماه فروردین این گلها رو تو باغچه کاشته بود. آبان ماه گلهاش در امدند، بسیار زیبا هستند. من به شخصه عاشق این عکسها شدم.😍😍😍   ...
7 آذر 1398

ریحانه نفس و طاها عسل به روایت تصویر

پیاده روی در یه صبح زیبای پاییزی با گل پسر وقتی اجی مدرسه بود. 😍بگذریم که بعدا که اجی فهمید چقدر ناراحت شد گفت من نیستم میرید و عکس می گیرید. دوچرخه سواری گل دختر و ماشین سواری قند عسل تو حیاط عادت داری رو دل بابایی بخوابی ، یادمه اجی کوچولو بود عادت کرده بود قبل خواب بابایی کمرشو بخوارونه. لگو سازی :اینم ساخت خونه با مشارکت همدیگه عکس مربوط به ماه مبارک رمضان هست که معنویت بالا بوده ،الان خبری نیست😂 معنویت اینجا به اوج خودش رسیده کتاب دعای منو برداشتی دم غروب😁 اینم خواهر و برادر گل که از هم جدا نمیشن حتی سر نماز😍 طاها به همراه هانی و طیطو عروس هلندی های خاله زهره وقتی قند عس...
7 آذر 1398

قربون نوه ام برم از الان

دخترم وقتی داداشی بدنیا امد برای اینکه حسودی نکنی گفتیم ما شمارو بیشتر از داداشی دوست داریم چون از خدا خواستیم بچه اولمون دختر باشه شما بدنیا امدی داداشی رو بعد از شما از خدا خواستیم. امروز میگی من بزرگ شدم دوست دارم بچه اولمو خدا بهم پسر بده گفتم عزیزم هرچی خواست خدا باشه میده .گفتی مگه شما نمیخواستین بچه اولتون دختر باشه خدا هم منو داد؟گفتم چرا خدا هم دوست داشت و شما رو داد.گفتی ولی من پسر دوست دارم. غذاهم درست میکنم میگی میخوام یاد بگیرم به بچم یاد بدم .اواخر پاییز هم ترشی درست کردم در خرد کردن گل کلم ها هویج کمکم کردی و همین را گفتی . فکر نکنم هیچکی به اندازه من از الان قربون صدقه نوه اش رفته باشه .هر موقع میگی...
23 دی 1396

8ماهگی ات مبارک

19/10/96 8ماهگیت مبارک عسلم سلام پسر نازنینم، گفتم برایت بنویسم از آنچه در دل دارم و نمی توانم بگویم… شاید مجالی نباشد که برایت بگویم… نمی دانم که اصلا این دلنوشته روزی چشمهای زیبای تو را زیارت خواهد کرد یا نه… نمیدانم آن روز ها کجایی و شبها در آغوش کدام یار آرامش را در می یابی و صبح ها با نسیم نفس کدام دوست بیدار می شوی… ولی مهم این است که الان شبهایم را با گرمای آغوش تو آغاز می کنم و صبح ها با صدای نفس تو روز را از سر می گیرم. نازنین پسرم همین که تو را دارم، بهترین هدیه ی دنیا را دارم، دیگر در بین ستاره ها به دنبال درخشان ترین ستاره نیستم در میان گلها به دنبال زیباترین گل نیستم تو ک...
20 دی 1396
1