ریحانه  جون ـــنبضـــ منریحانه جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره
محمد طاها جون ـــنبضـــ منمحمد طاها جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 11 روز سن داره
محمدصدرا ـــنبضـــ منمحمدصدرا ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 1 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

♥ریحانه گردو _ طاها بادوم _ صدرا فندق ـنبضـ زندگی مامان و بابا♥

یا الله،یا رحمن، یا رحیم،ثبت قلبی علی دینک

عشق جانم

الان برات کیک و شیر آوردم تا بخوری گفتی ممنون بعد سرتو رو پام گذاشتی و گفتی دوستت دارم😍💖اینقدر ذوق کردم و قربون صدقه ات رفتم که نگو☺️💋💋 راستی بگم امروز با هم رفتیم مدرسه اجی که خیلی دوست داری بری، یعنی هر بار که اجی سوار سرويس میشه بره مدرسه پشتش گریه میکنی منم سوار بشم😂 کارنامه اجی رو گرفتم همه درسهایش خیلی خوب بود.  امروز از ساعت4/30 صبح که من پاشدم کیک درست کنم بیدار بودی تا رفتیم مدرسه و 10/30 خونه بودیم روی مبل جلوی تلویزیون خوابت رفت. اجی هم 12/30 امد ساعت 1 هم عمه یه سر اومد اجی اینقدر گریه و اصرار که با عمه رفت قرار شد عمه قبل اینکه پارسا رو از مدرسه برداره اجی بیاره خونه. اینم از اتفاقات امروز☺️   ...
15 بهمن 1398

بازم رنگ جدید

سلام طاها جونم شما جدیدا رنگ نارنجی  و سیاه رو فرا گرفتی. نارنگی بهت نشون میدم میگم این چیه میگی نارنگی میگم چه رنگیه میگی نارنجی من بقربانت شوم.😍🥰😘 جدیدا نمیدونم چمه خیلی عصبی شدم خدا جونم آرامش رو به روح و قلبم برگردون🙏🙏🙏🙏
13 دی 1398

بازم از طاها جونی بگم

چند روزه صبح ها شیرکاکائو براتون درست میکنم، شما یاد گرفتی هی میگی شیرکاکائو، شیرکاکائو، دیشب وقتی بابا خونه بود گفتی، بابا یه لحظه هنگ کرد منم اول متوجه نشدم بابا برای چی تعجب کرد. رو به من با تعجب گفت، طاها الان گفت شیرکاکائو، گفتم خوب چند روزه میگه. بعد به شما گفت دوباره تکرار کن😍 امروزم با آجی توپ بازی میکردی،توپ به دست آجی نمی‌رسید میگفتی نشد. 😍 قربون زبون شیرینت بشم. یه مدته عصبی شدم، خدا کنه زودتر آروم بشم چون هم خودم اذیت میشم هم روم سیاه شما دو تا گلم😔
29 آذر 1398

شیرین زبون من

طاها جونم دیگه همه چی میگی مثلا دعوات میکنم یه من نیستم یاد گرفتی از اجی. میگم چرا اینکار رو کردی؟ میگی من نیستم😁 دیروز از طرف پست بسته اوردن، من سریع رفتم تا آقاهه دم در معطل نمونه خواستی بیای، همانطور که می رفتم گفتم دمپایی تو بپوش بیا. برگشتم دیدم اجی دمپایی های تو رو پوشیده تو رو هم بغل کرده. شما غر زدی که من آمدم، منم گفتم طاها نیومدی دمپایی کو، با ناراحتی گفتی  آجی پوشید. 😁
27 آذر 1398

یکم از عسلکم بگم

جدیدا یه چی میخوری بهم میگی خیلی ممنون، یا میخوام بهت چیزی بدم بخوری میگی بدش من، بدش من، 2 بار با حالتی لوس😂 به درخت میگی دخَرت😂خدا نمیدونی چقدر خندم میگیره.  بابا باز براتون شربت اشتها گرفته که بهتر غذا بخورین.  پنجشنبه هم خاله زهره تولد محمد حسین جان که 15سالش شد و مهنا جونم که7سالش شد را گرفت.  البته محمد حسین خاله 17 آذر ماه و مهنای خاله 30 آذر بدنیا آمدند😍 تولدشون مبارک💖💖🎂🎂با آرزوی بهترینها برای این گلهای بهشتی که با اومدنشون زندگیمون رنگ و بوی دیگر گرفت. بعدا عکس اضافه میکنم. 
23 آذر 1398

این چیه

امشب همش ازم میپرسیدی این چیه؟ این چیه؟ منم قربون صدقه ات میرفتم بعدم که اسمشو میگفتم، میگفتی ا😍 راستی چند روزه جفتتون فقط سرفه میکنید. آجی بهتره ولی الان که دارم مینویسم شما تو خواب یه سرفه هایی میکنی دلم ریش میشه😔 داروی ضد سرفه و سرماخوردگي بهتون میدم. الهی زودتر خوب بشین. الهی هیچ بچه ای مریض نباشه. چند روز پیش هم ترنم جان مریض بود و بستری شد خدا رو شکر انفولانزا نبود و بخیر گذشت.   
20 آذر 1398

از همه چی

طاها جونم به غذا نخوردنت قیمه هم اضافه شده، جدیدا لپه هم دوس نداری😔 چرا اینجوری شدی آخه.  این نیز بگذرد🙄 میدونم یه روزی دلم برای این روزات حتی با بد اشتهایی ات تنگ میشه و واقعاً همه اینها میشن فقط خاطراتی در ذهن من و وبلاگ شما 😢 به کارتون میگی :کاوون کارتون مورد علاقه ات هم تو تی تو (آموزش وسایل نقلیه) که شما  میگی تی تی تو و البته منم دیگه میگم😁 آجی از مدرسه اومد بهم نقاشیشو  نشون داد، شما هم سریع گفتی من بینم😍بگذریم که آخرش دعوا شد😂. شما میخواستی صفحات دیگه رو هم ببینی، آجی هم میگفت آنجاها نکشیدم خلاصه اصرار از شما، نشان ندادن از آجی. منم از ترس پاره شدن دفتر، ازتون گرفتمش و  به این کشمکش خاتمه دادم و خیل...
18 آذر 1398

درهم

دیشب طاهای من عسلکم  زود خوابیدی بخاطر همین، صبح دم اذان بیدار شدی. تلویزیون اذان پخش می‌کرد. شما که در حال آب خوردن بودی گفتی مامان اذون گف(گفت) . قربونت بشم چقدر ذوق کردم آخه شما جمله کم میگی. هنوز فعل تو حرف زدنت کامل جا نداره. دیشب ساعت 6 شما رفتی همه برچسب های آجی که به میزش چسبونده بود رو کندی. آجی هم عصبانی رفت همه برچسب های ماشینت که تشویقی برای دستشویی رفتنت به دیوارهای دستشویی چسبانده بودی را کند. 🙄چقدرم گفتم نکن مامان بچست شما بزرگی، گوش نکرد. خلاصه میری دستشویی میگی آجی، برچسب، دس(دست) با حالت ناراحت در چهره و صدا😢 میگم خوب تو هم برچسب های آجی رو کندی؟ محکم میگی نه😂 بعدا نوشت :بابایی داشت می رفت سر کار (ساعت 6:...
18 آذر 1398