ریحانه  جون ـــنبضـــ منریحانه جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره
محمد طاها جون ـــنبضـــ منمحمد طاها جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
محمدصدرا ـــنبضـــ منمحمدصدرا ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 1 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

♥ریحانه گردو _ طاها بادوم _ صدرا فندق ـنبضـ زندگی مامان و بابا♥

یا الله،یا رحمن، یا رحیم،ثبت قلبی علی دینک

خیلی دلم گرفته

1396/10/24 10:20
226 بازدید
اشتراک گذاری

دیشب ریحانه نفسمو خوابوندم ولی قند عسل هنوز بیدار بود جلوی نیم پله اشپزخونه نشسته بودم و طاها بازی میکرد طبق معمول از  نیم پله اشپزخونه امد پایین بیاد ولی باسر امد و بینی اش خون امد چه گریه ای میکرد منم شروع کردم به اروم کردنش .بابا با صدای گریه اش بیدار شد و پرسید چی  شده گفتم هیچی بخواب . اگه میگفتم هول میکرد خودمم خیلی ترسیدم بینی اش را پاک کردم و ارومش کردم  و خوابوندمش. صبح یه سرچی تو نت زدم و خیالم راحت شد بابا هم بیدار شد ماجرا رو بهش گفتم. گفت دماغش ضربه خورده حتما ولی من مصر بودم بینی اش نخورد کله اش فقط ضرب دید. خلاصه این پیشامد بینهایت بد بود. خدا برای هیچ مادری نیاره.

صبح وبلاگ یه عزیزی رو میخوندم تو قسمت پیوندها دیدم نوشته پدر شهید ،از روی کنجکاوی  وبلاگ را باز کردم مربوط بود به فرزند شهید علیرضا نوری، علی اکبر نازنین ، که به قلم شیوا و  زیبای همسرشون نوشته شده بو.د هر مطلبی را که  میخوندم اشک میریختم .حال دلم  حسابی بهم ریخته و بارانی شده.

خداوند به خانواده های معزز شهدا  صبر زینبی عطا کنه ، دشمنان اسلام را نابود و رزمندگان اسلام را در هرکجا هستند در پناه خودش محفوظ بگرداند .

هیچی دیگه نمیتونم بنویسم فقط اینکه:

اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب مضطر سلام الله علیها

                                           ني ني شكلك

پسندها (3)

نظرات (0)