تلخی خاطره
تلخی خاطره 1:
سلام دخترم همه هستی من، امروز تو 1سال و 20 روزه شدی هروز شیرینتر و بازیگوشتر میشی خیلی دوست دارم .
امروز عصربه بابایی زنگ زدم که بپرسم برای شام چی دوست دارست کنم گفت امشب شرکت میمونم.
بابا کمتر پیش میاد که بمونه، امروزم ازهمون روزهای نادره . الان که دارم مینویسم توداری بازی میکنی و اواز سر میدهی :دادادادا.....نانانانا......وصدایت قطع شد.
دیشب به صندلی گرفتی بلند شی خوردی زمین گریه کردی بلندت کردم دهانت پر از خون شد ه بود هراسان پیش بابایی که جلوی تلویزیون خوابش رفته بود بردمت و گفتم ریحانه افتاد و دهنش خونی شد بابایی سریع بغلت کرد دهانت را شست،گفتم:دندوناش،دندونات را لمس کرد محکم سرجایشان بودند . تو ارام گرفته بودی ولی من گریه می کردم .
بابا تورا بمن داد و رفت بخوابه چنددقیقه بعد گفت اب برام بیار، فشارم افتاد ولی بروز ندادم منم اب قند درست کردم دادم به بابایی.من تا صبح بیقرارت بودم
الان داری بادکنک گاز میزنی و بسویم میایی،صبح اومدم دندونات رو نگاه کنم گازم گرفتی.
خب دخترم الان اومدی پاهامو گرفتی و اواز میخوانی.
من برم برات غذابیارم.
همیشه شاد وسالم باشی.
تلخی خاطره 2:
شنبه 10تیر ماه 92 قرار بود بریم خونه مامان جان لباس تنت کردم لباسهای بابایی رو اتو زدم ،اتو رو از برق کشیدم وروی میز اتو قرار دادم تازه بهت یاد داده بودیم داغ ،دست نزنیا.
دیدم سرت به تلویزیون گرمه،رفتم که حاضر شوم که بریم، یهو گریه کردی مامان مامان اومدم اتو افتاده بود روی پایت و پای کوچولوت رو سوزونده بود ، به عمه زنگ زدم سریع خودش رو رسوند و پماد سوختگی هم خم خریده بود تجربه نداشتم 2 اشتباه رخ داد:1-اینکه دکتر نبردیمت 2- اینکه اب تاول پایت را خالی کردیم .
تا 4شنبه به بابایی نگفتم که خودش دید و ناراحت شد خیلی بد بوووووووووووووووووود الان که مینویسم شنبه 15 تیره قراره امروز از دکتر پوست وقت بگیرم و ببریمت دکتر.خداکنه جاش نمونه.به امیدت خدا جونم. تلخی خاطره 3:
19/6/92 :قرار شد با عمه اینا بریم خرید .عمو سعید(شوهر عمه)بغلت کرد بابا رفت زباله ها رو بندازه سطل زباله ،منم داشتم در را قفل می کردم .یکدفعه دیدم صدای گریه ات می اید رفتم عمو پشت در ساختمان بود وزیر چشمش خون امده بود و کبود شده بود.نگران شدم ،بابایی هم امد و....خلاصه مطلب اینکه:یه پسری داشته می دویده میخوره به عمو سعید وتو عمو پرت میشین به باغچه حیاط ،شما هی گریه می کردی ماهم که گیج ،چون خونی نیامده بود فکر می کردیم بخاطر دندونت گریه می کنی . توخونه وقتی به گوشه سمت چپ سرت دست می زدیم گریه می کردی که تازه متوجه شدیم که سرت ضرب دیده خداروشکر به خیر گذشت.
تلخی خاطره4:
دیشب(11/11/92) چراغهارو خاموش کردم که بریم لالا،بهت گفتم برو روی تخت تا منم بیام،یدفعه زدی زیر گریه ،چراغ رو روشن کردم و دیدم که پلکت خورده به صندلی درایور و داره خون میاذ منکه یخ کردم ،برات همون لحظه صدقه کنار گذاشتم که خدا رحم کرد و چشمت اسیبی ندید.چقدر خودم رو مذمت کردم بخاطر اینکه گفتم برو تا من بیام .