ریحانه  جون ـــنبضـــ منریحانه جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 12 سال و 4 روز سن داره
محمد طاها جون ـــنبضـــ منمحمد طاها جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 7 سال و 10 روز سن داره
محمدصدرا ـــنبضـــ منمحمدصدرا ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 1 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

♥ریحانه گردو _ طاها بادوم _ صدرا فندق ـنبضـ زندگی مامان و بابا♥

یا الله،یا رحمن، یا رحیم،ثبت قلبی علی دینک

خرداد 98- شمال

تعطیلات 14-15 خرداد همراه عمه اینا به ویلا پیش مامان جان و باباجان رفتیم که خیلی خوش گذشت. از جاده رفت و برگشت نگم که اینقدر ترافیک بود صبح ساعت 4 راه افتادیم بعد از ظهر نزدیک 2 رسیدیم. برگشت هم همینطور بود. ولی خوشم میاد همو طن های با حالی داریم تو اوج ترافیک شاد بودن. یکی قلیون تو ماشین می کشید ، بابایی اول فکر میکرد پیپ هست(یه چیز دودی) بعد دیدیم قلیون میکشه.😲 عکس ها مربوط به ساحل نور و جنگل کشپل:     ...
12 آبان 1398

تابستان 98- شمال

دوشنبه 4/6/98 همراه خاله زهره اینا به سمت جاده شمال راه افتادیم.صبحانه در استراحتگاهی در اتوبان قزوین-رشت ساعت 9:30 میل کردیم 1 ساعت بعد استراحتگاه را ترک نمودیم. برای نهار را در قلعه رودخان که هم رودخانه دارد هم یه قلعه تاریخی با تعداد 935 پله که به هزار پله معروف است  ماندیم. بعد نهار مامان به همراه عمو علی و محمد حسین به سمت قلعه راه افتادیم که فقط 100 پله توانستیم بریم و قصد بازگشت کردیم. خاله زهره کمردرد شدید داره نیومد ، بابا هم صبح قبل رفتن یه گربه اومده بود تو خونه اومد کیشش کنه شصت پاش محکم خورد به دیوار ،نمیتونست تکونش بده از شدت درد بخاطر همین نمیتونست پیاده روی کنه ، فکر کردیم خدایی نکرده شکسته که بعد از دو هفته خوب شد...
12 آبان 1398