ریحانه  جون ـــنبضـــ منریحانه جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره
محمد طاها جون ـــنبضـــ منمحمد طاها جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
محمدصدرا ـــنبضـــ منمحمدصدرا ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 1 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

♥ریحانه گردو _ طاها بادوم _ صدرا فندق ـنبضـ زندگی مامان و بابا♥

یا الله،یا رحمن، یا رحیم،ثبت قلبی علی دینک

دخمل بابا

میگن دخترا بابایین راسته، توکه خیلی باباییی هستی .هروقت بابا از سرکار برمیگرده گریه میکنی تا بابا بغلت کنه،مهلت نمیدی تا بابا لباسهاشو عوض کنه و دستاشو بشوره. البته بابایی هم تو رو خیلی دوست داره به من میگه خانم بغلش کن نذار گریه کنه تا دستامو بشورم . حالا چندتا عکس تو  و بابایی:                                               ...
9 شهريور 1392

گردش روزانه (چیتگر1)

روز جمعه23 فروردین ماه سال1392 است که به چیتگر رفتیم که تاریخ تولد عمو میثم است. حالا تو 11 ماهه شدی. همراه خانواده بابا زیاد چیتگر می رویم و صبحانه را هم همانجا می خوریم. طبق معمول همیشه ناهار هم حاضری داریم*.مامان جان برای تو برنج و قورمه سبزی اورد. امروز حسابی خوش گذشت به شما که خیلی،تا 12:30 ظهر خوابیدی.با مامان جان و باباجان و زن عمو دوز بازی کردیم .پیاده روی با کفشهای نامناسب من پاهام را داغون کرد. ساعت حدود5 بود که به طرف منزل بازگشتیم. راستی یادم افتاد که یه چیتگر هم پارسال تابستون وقتی 4 ماهه بودی رفتیم فکر کنم شهریور ماه بود عکسم دارم که بغل عمه جون هستی.     *حاضری:جوجه کباب در فرهنگ لغت باباج...
9 شهريور 1392

گردش روزانه (چیتگر2)

مامان جان و باباجان رفتن مسافرت ،ماهم که جمعه ها انجا می رفتیم، گفتیم حالا چکار کنیم؟تصمیم گرفتیم3تایی چیتگر بریم وسایل حاضری رو اماده کردیم برنج و چایی اماده کردم و ساعت11 صبح راه افتادیم .بابا  می گفت:دیره،منم گفتیم خودمونیم دیگه. بگذریم از تیپایی که اومدبودند منم افتخارم این بود که با چادر امدم.توهم که هی میرفتی از زیرانداز روی خارو خاشاک ،منم میاوردمت دوباره سر جات .روز خوبی بود ساعتای 4 به بعد بود که به سمت خونه راه افتادیم. هرموقع از چیتگر میایم چون همه لباسهامون بوی دود میگیره ،یک راست باید بریم حموم .(یک جمعه خردادماه)                             ...
9 شهريور 1392

گردش شبانه(پارک سر فاز)

سلام گل من؛امروز که مینویسم صبح 5 شنبه 31 مرداد1392 است ،سه شنبه شب(29مرداد)،برای اولین بار سوار تاب-سرسره شدی البته در پارک.قبلا در حیاط خانه خاله زهرا و خانه عمه  تاب بازی کرده بودی.سوار تاب که بودی ،من شعر تاب تاب عباسی ،خدا ریحانمو ندازی .....برات میخوندم ؛تو هم همش میگفتی تاب تاب  .یه دختر کنارمون بود گفت یکبار دیگه بگی تاب میخورمت،حرف دل من بود ناراحت بودم که هنوز راه نمیری تا خودت بازی کنی.از هیجان بچه ها به وجد می امدی و دوست داشتی مثل انها می دویدی ولی....  . انشاءالله به زودی راه می افتی. راستی خودتم تاب خانگی داری ولی روی چهار چوب در نصب نمیشه ،بابا دارد فکر میکنه چجوری بهترین نصب تاب را برات انجام بده....
7 شهريور 1392