ریحانه  جون ـــنبضـــ منریحانه جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
محمد طاها جون ـــنبضـــ منمحمد طاها جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
محمدصدرا ـــنبضـــ منمحمدصدرا ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 1 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

♥ریحانه گردو _ طاها بادوم _ صدرا فندق ـنبضـ زندگی مامان و بابا♥

یا الله،یا رحمن، یا رحیم،ثبت قلبی علی دینک

نفسم عیدت مبارک

1392/6/9 23:31
540 بازدید
اشتراک گذاری

 

                                   
 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

                                                                                                           

نفسم عیدت مبارک

1/1/92:عزیزم حالا 10 ماه و5 روزه شدی.عید امسال موقع سال تحویل بابایی داشت حمومت میکرد ، قراربود هنگام سال تحویل سر مزار شهدای گمنام بریم که نرسیدیمناراحتعیبی نداره عوضش اولین عید رو کنار سفره عید 3 تایی تو خونه خودمون بودیم که صفای خودشو داره niniweblog.com، من که دوست دارم سال تحویل خونه خودمون باشیم. بعدش رفتیم خانه مامان جان که طبق معمول مامان جان شربت مخصوصشو درست کرد دعایی رو با زعفرون مینویسه بعد با گلاب میشوره شربت میکنه میده به همه اعضای خانواده هرکی هم نباشه براش نگه میداره،طعمش فوق العاده است. برای شام خونه مامانی بودیم،قرار بود برای باباجان که روز 1 فروردین بدنیا امده ساعت10:30 دقیقه شب تولد بگیریم که برای مامانی مهمون اومد ،شام خوردنمون دیر شد. ساعت11:30 دقیقه که بلندشدیم،رفتیم دم خونه مامان جان دیدیم چراغهارو هم خاموش کردند و لالا کردند و اینطور که بعدا گفتند جای ما رو هم حسابی خالی کرده بودند. مامان جان برامون کیک نگه داشته بود خوشمزه بود.

امسال اولین عیدی هاتو گرفتی که تو آلبومت یادداشت کردم.niniweblog.com

باباجان علاقه ای نداره که 13بدر تو شلوغی جایی بریم،همیشه روز 12 بیرون میریم که این بار به علت سردی هوا بخاطر تو جایی نرفتیم فردا هم که هوا عالی بود باباجان راضی نشد رفتیم کنار در خونه که بابا جان یه  باغچه کوچک درست کرده نشستیم. عصری هم به هوای خاله بابایی که به پارک منطقه ما امده بودند یه سر رفتیم پارک که انجا خاله زهره و خانواده عمو علی رادیدیم،برای چند لحظه تو را با دختر خاله مهنا جابجا کردیم  که مهنا جون بیقراری کرد(مهنا از شما 8 ماه کوچکتره) سریع به آغوشم برگشتی.امروز پستونکت گم شد niniweblog.comواین بهانه ای بود برای  از پستونک گرفتن تو ،که چند روزی هم بیقراری کردی وسپس فراموشش نمودی.niniweblog.com

خیالم راحت شد همش تو این فکر بودم چطوری تو رو از پستونک بگیرم ،نکنه 2ساله بشی هنوز پستونک مک بزنیاوه

 

                            niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)