ریحانه  جون ـــنبضـــ منریحانه جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
محمد طاها جون ـــنبضـــ منمحمد طاها جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
محمدصدرا ـــنبضـــ منمحمدصدرا ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 1 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره

♥ریحانه گردو _ طاها بادوم _ صدرا فندق ـنبضـ زندگی مامان و بابا♥

یا الله،یا رحمن، یا رحیم،ثبت قلبی علی دینک

نون و پنیر و سبزی

امروز وقتی نون خریدم سبزی هم همراهش خریدم. الان عصرونه نون و پنیر و سبزی برات لقمه گرفتم طاها جونم خورد.اولین باره سبزی میخوری 😋و اما برای ریحانه هنوز اولین سبزی خوردنش نرسیده.🙄 من هنوز با این غذا خوردنت مشکل دارم، که با این رفتار غذایی داری طاها رو هم بد غذا میکنی😞 یه مدته طاها میگه این نه اون نه. مثلا مرغ و گوشت و سوپ دوست داشتی یه مدتیه لب نمی‌زنی. 😢 بعدا نوشت: طاها یه لقمه خورد ، رفت کنار منم به طاها گفتم ریحانه بلد نیست نون و پنیر و سبزی بخوره بخور جلوی اجی تا یاد بگیره. 
16 آذر 1398

طاها و ترنم

دیشب خونه عمه جان بودیم. ترنم خیلی رابطه اش با طاها و ریحانه خوبه. ریحانه که مشخصه چون باهاش خوب بازی میکنه و مراقبشه. طاها هم چون مثل خودش کوچولو هست و دوستش داره  و دائم همدیگه رو بوس می کنید. دیشب خیلی قشنگ داشتید با هم بازی می‌کردید آمدم ازتون فیلم و عکس بگیرم که بازی تون را متوقف کردید. تو این چند ماه که به هم علاقمند شدید، چندباری خواستم ازتون عکس بگیرم تا دوربین رو می‌بینید بلند میشین. آخه چند ماه قبل که ترنم جان نی نی تر بود نمیتونست بوس و بغلت کنه، تا میدیدت جیغ میزد و موهاتو می‌کشید،  مثلا محبت می‌کرد. قربونتون بشم من عزیزای دلم. 😍😍 دیشب بابایی به عمو میثم میگه ترنم بغل من نمیاد. عمو میگه والا من...
16 آذر 1398

نانوایی و بازیگوشی طاها

سلام طاها جونم چند باری باهات رفتم نانوایی نان خریدم خیلی حرف گوش کن بودی و خوب منم خوشحال با پسرم میرم نانوایی و همه چی آرومه ☺️ امروز ساعت 11 صبح راه افتادیم بریم نانوایی ولی با این تفاوت که گفتم با ماشینت بیای.  رسیدیم نانوایی و ماجرا شروع شد داخل نمیخواستی بیای  و میخواستی پیش ماشینت بمونی. از طرفی پیاده روی کنار نانوایی باریک بود و یک جوب بلند داشت. منم میترسیدم با زور می آوردمت تو، هی میخواستی بری. آخر گفتم یه آقایی دعوات کنه که نری بنده خدا آروم گفت بیا تو، زدی زیر گریه بهت برخورده بود ولی دستش درد نکنه کلافم کرده بودی. با کمردرد دوبار بغلت کردم که بغلم نموندی. امروزم نانوایی شلوغ بود همه نگاهمون میکردن. خلاصه امروز حس...
16 آذر 1398

خاطرات طاها عسل

پنجشنبه آبجی سرفه کرد شما زدی پشتش، آبجی جان گفت مامان یادته طاها کوچک بود سرفه می‌کرد میزد پشت خودش. شما سریع گفتی طاها نی نی، اهه اهه(یعنی سرفه) بعد زدی پشت کمر خودت. جونم مامانی یعنی یادته😍
16 آذر 1398

عزیزکم نمیدونی چقدر این از خواب بیدار کردنت بهم چسبید

دیشب پنجشنبه 14 آذر ماه98 برای اولین بار، من و از خواب بیدار کردی تا دستشویی بری. دستشویی شبها میری البته من تو خواب بغلت میکنم میبرم و میارم😁اما دیگه سنگین شدی باید خودت یه فکری بکنی کمرم درد گرفته 🤤که هم شبا تمیز بمونی هم خودت بی دردسر بلند بشی بری..   .  . . راستی به لیمو میگی میمو، من میمو  می‌خوام. برنده‌ رو هم می گی بَرنَه. با اجی مسابقه میذاری تو هرچی، میگی بَرنَه.  هرموقع هم شیر یا نوشیدنی میخوای بخوری همراهش نی هم میخوای، میگی مامان ن. من فکر می‌کنم میگی مامان نَ، مامان نَ (دوبار پشت هم) میگم خودت خواستی. بعد میفهمم منظورت نی بوده. 😁 غذا هم میخوری و سیر میشی میگی مامان ممنون 😍 ...
14 آذر 1398

بازم رنگ جدید

امروز بهت گفتم شلوار من چه رنگیه ؟ گفتی آبی. گفتم شلوار لباس خودت چه رنگیه؟ گفتی قرسه(قرمز) البته رنگ قرمز را قبلا یاد گرفته بودی ولی تشخیص نمیدادی. امروز چند وسیله قرمز بهت نشون دادم و گفتم چه رنگیه؟ گفتی قرسه😍  رنگهایی که تا حالا یاد گرفتی :سبز، زرد، آبی، توسی و امروزم قرمز. 
12 آذر 1398

خرابکاری طاها

سلام تو نوشتن این پست مردد بودم که بالاخره تصميم گرفتم بنویسم شنبه عصر، لب تاپ را روشن کردم از دست تو موقع کار باهاش در اتاق رو قفل میکردم. آمدم بیرون و در رو قفل نکردم رفتم دنبال یکاری دیدم رفتی تو اتاق، محکم روی کیبورد میزنی که یکی از دکمه هاش در آمد. آمدم نصبش کنم دیدم یه خار کوچولو داشته که شکسته. 😔 از دست تو، که باعث اوقات تلخی شدی. بگذریم که بابایی چقدر ناراحت شد آخه یه قطعه کیبورد را جدا نمیفروشن که. طبق معمول خرابکاری های تو خونه شماها از چشم من دیده میشه. یه کارتن زمان بچگی هام بود به اسم زبل خان اینجا، زبل خان آنجا، زبل خان همه جا، منم از دید بابایی،  باید همه جا مراقبتون باشم. نمیشه دیگه یه کار یهویی پیش بیاد برام چی؟&n...
12 آذر 1398