بازم پارک...
دیروز با توجه اینکه شرکت بابایی به بابا احتیاج داشتن و گفتن روز عیدی باید بره شرکت ، بابا موند خونه و گفت امروز با هم بریم گردش ولی از انجاییکه خانوادگی سرما خوردیم یکم بیحال بودیم و موندیم خونه. عصر اماده شدیم شما رو ببریم پارک .
یه پارک نزدیک خونه داریم تا دیدی گفتی بابا تا تا(تاب تاب). خواستیم بریم دیدیم چند تا جوون دارن دعوا می کنند به همین علت رفتیم یه پارک دیگه تا از دور دیدی(چون قبلا هم بردیمت) سریع گفتی سُر سُر(سرسره) این اولین باری بود که گفتی سرسره.حسابی بازی کردی گلم .بعد رفتیم بستنی بخوریم که شما میل به خوردن نداشتی، یکدفعه یه باد شدیدی گرفت که از جا بلندمون میکرد ، سریع سوار ماشین شدیم تو ماشین بستنی بخوریم که تلفن بابایی زنگ خورد از شرکت بود برق شرکت به مشکل خورده بود بابایی هم مسؤل قسمت برق شرکته بابایی پشت تلفن توجیه کرد که چکار کنند تلفن بعدی دوباره از شرکت بود اینبار ایراد گرفته بودن چرا امروز نیومده که برق شرکت به مشکل خورده کسی نبوده تو قسمت برق شرکت فقط بابایی و یکی دیگه مهندسن بقیه فوق دیپلمن و اینجور مواقع میمونند چکار کنند دوست بابایی که 5 شنبه میره سفر حج و خلاصه بابایی مجبور شد شام که خوردیم ساعت 9 شب بره شرکت و من هم دلم یهویی گرفت نمیدونم چرا .. .هرموقع بابایی زنگ میزنه و میگه امشب نمیام من مثل بچه ها دلم میگیره.
حالا بریم چند تا عکس خوردنی ببینیم....
این عکس برای قبل از پارک رفتنه که بابایی برده بودتت حموم:
هرموقع میگیم ریحانه جان بخند اینطوری میخندی:
به شما گفتیم دالی کن این خانم کوچولو هم همراه شما دالی کرد: