ریحانه  جون ـــنبضـــ منریحانه جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
محمد طاها جون ـــنبضـــ منمحمد طاها جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
محمدصدرا ـــنبضـــ منمحمدصدرا ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 1 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

♥ریحانه گردو _ طاها بادوم _ صدرا فندق ـنبضـ زندگی مامان و بابا♥

یا الله،یا رحمن، یا رحیم،ثبت قلبی علی دینک

طاها نیست

همین الان داشتم مینوشتم ریحانه گفت مامان و بابا طاها نیست نکنه رفته بیرون اخه کلید دستش بود همه جا رو هم گشتم.  اجی اومد بره بیرون از خونه رو بگرده . دیدم گوشه اشپزخونه ظرف پنیر رو برداشتی چهارانگشتی داری میخوری😂 عکس هم  ازین گلکاریت بعدا پیوست میشه برای یادگاری.   ...
8 آذر 1398

شیرین زبونی های قند عسل

ادامه زبان شیرینت: ببینم: بیینم تلفظ حرف ل را نداری بجاش د تلفظ میکنی؛ 👇 بله: بَده خاله: خادِه دالی: دادی سلام: سدام خالی: خادی برو: بُو هرموقع میام پارکینک، به بابایی میگی: این  خادی از بازی ها هم عاشق قایم باشک هستی ،میری قایم میشی تا پیدات میکنیم دستاتو تکون میدی میگی ساک ساک اولین فعلی هم که یاد گرفتی داریم بود مثلا میگفتی شیر،میگفتم نداریم . با یه حالت بامزه میگفتی داریم. تلفن هم که زنگ میخوره،گوشی را ازم میگیری تا صحبت کنی میگی ادو(الو) سلام گوشی البته خیلی صحبت میکنی من تو ذهنم نیست چه کلمه ای رو چجوری ادا می کنی نازنینم باز یادم اومد اینجا یادگاری برات ثبت میکنم.😍 یادش بخیر وقتی اجی کوچو...
8 آذر 1398

سرگرمی های مامانی

میخوام ازین به بعد کارهایی که تو خونه باهاشون سرم گرم است رو اینجا قرار بدم تا یادگاری بمونه. البته بگم دستورات غذا و شیرینی هایی که درست می کنم را در وبلاگ نبض خونه،آشپزخونه برای ریحانه جانم بیادگار گذاشتم. http://atrevanil.niniweblog.com/
7 آذر 1398

گل های داوودی بابا جان و گل های بهشتی من

این عکسا رو تو حیاط خونه باباجان گرفتیم. آبان فصل باز شدن گلهای داوودی هست ، باباجان هم ماه فروردین این گلها رو تو باغچه کاشته بود. آبان ماه گلهاش در امدند، بسیار زیبا هستند. من به شخصه عاشق این عکسها شدم.😍😍😍   ...
7 آذر 1398

ریحانه نفس و طاها عسل به روایت تصویر

پیاده روی در یه صبح زیبای پاییزی با گل پسر وقتی اجی مدرسه بود. 😍بگذریم که بعدا که اجی فهمید چقدر ناراحت شد گفت من نیستم میرید و عکس می گیرید. دوچرخه سواری گل دختر و ماشین سواری قند عسل تو حیاط عادت داری رو دل بابایی بخوابی ، یادمه اجی کوچولو بود عادت کرده بود قبل خواب بابایی کمرشو بخوارونه. لگو سازی :اینم ساخت خونه با مشارکت همدیگه عکس مربوط به ماه مبارک رمضان هست که معنویت بالا بوده ،الان خبری نیست😂 معنویت اینجا به اوج خودش رسیده کتاب دعای منو برداشتی دم غروب😁 اینم خواهر و برادر گل که از هم جدا نمیشن حتی سر نماز😍 طاها به همراه هانی و طیطو عروس هلندی های خاله زهره وقتی قند عس...
7 آذر 1398

ماشنیها قطار بشن

عزیزم جدیدا همه ماشینهات رو از بزرگ به کوچک پشت هم قطار میکنی وسایل دیگه و کتابت هم پشتشون میزاری. اصلا به هم ریخته بازی نمیکنی همه ماشین ها و وسایلت رو مرتب کنارهم می چینی.😍موقع خواب هم تموم ماشینهاتو کنارت میزاری .عادت کرده بودی هرموقع میخواستم عکس یگیرم همه ماشینهایت رو کنار خودت ردیف می کردی عکس میگرفتم که چند روزه دیگه اینکار رو انجام نمیدی. امروز بخاطر علاقه شدیدت به ماشین کارتون ماشین ها رو برات دانلود کردم البته بگم علاقه اولت به کامیون هست تا میبینی ذوق میکنی بعد اتوبوس. به کامیون میگی  کامیو ، به اتوبوس میگی اَتو بوس قربون لهجه ات بشم من.😍     ...
7 آذر 1398

شیرین زبونی های گل پسر

کودکم زبان کودکیت آرامبخش قلب من است. ❤️ پسرم یه مدته لجباز شدی مخصوصا تو دستشویی رفتن ،منم حرص می خورم😡امروز متوجه شدم به دایره کلماتت (این چیه) اضافه شده من که همش از لجبازیات عصبانی بودم، متوجه نبودم .امشب تصمیم گرفتم به جای ناراحتی از این دوران عمرم که با تو سپری میشه لذت ببرم😀ای جانم به قربونت که همش می پرسی این چیه؟ وقتی اسمشو میگم ،میگی :اِ😁 پرتقال رو میگی: پُ پتو رو میگی: پبو گوشت: گوش چِشم: جِشم چَشم: جَشم اُتوبوس: اَتوبوس کامیون: کامیو (که خیلی مورد علاقه ات است ،تو جاده میبینی ذوق می کنی)میگی ماشینِ منه ببینم: بینم خاله: خادِه خرسی: خِسی اسم عموها و خاله ها و زنعموهات و بچه هاشون را کم و بیش ت...
7 آذر 1398

شیراز- آبان 98

خاطره نویسی سفر شیراز را مامانی روزانه می نوشت:  امروز سه شنبه 14 آبان 98 ساعت 6:45 دقیقه صبح،منزل را ترک نمودیم. ساعت 8:40 در کنار مسجدی واقع در اتوبان قم -کاشان صبحانه خوردیم.4-5 تا بچه گربه ملوس و کوچولو همش دورمون بودند. البته بگم که پر از مگس بود و چند تایی هم مسافر سوار کردیم، در مسیر هر یه مدت یکیشون پیاده میشد.😂 الان ساعت 11:45 دقیقه است که دارم مینویسم، هنوز مسافر داریم که قصد پیاده شدن هم ندارند.😐 ساعت 2 بعد از ظهر در استراحتگاه مارال ستاره که در جاده مبارکه - اصفهان بود برای صرف نهار و خواندن نماز توقف کردیم و ساعت 15:40 دقیقه استراحتگاه را ترک نمودیم. ساعت 18:30 دقیقه قبل از پاسارگاد در خرم بید کنار مسجد الزهرای ...
19 آبان 1398

خرداد 98- شمال

تعطیلات 14-15 خرداد همراه عمه اینا به ویلا پیش مامان جان و باباجان رفتیم که خیلی خوش گذشت. از جاده رفت و برگشت نگم که اینقدر ترافیک بود صبح ساعت 4 راه افتادیم بعد از ظهر نزدیک 2 رسیدیم. برگشت هم همینطور بود. ولی خوشم میاد همو طن های با حالی داریم تو اوج ترافیک شاد بودن. یکی قلیون تو ماشین می کشید ، بابایی اول فکر میکرد پیپ هست(یه چیز دودی) بعد دیدیم قلیون میکشه.😲 عکس ها مربوط به ساحل نور و جنگل کشپل:     ...
12 آبان 1398