ریحانه  جون ـــنبضـــ منریحانه جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره
محمد طاها جون ـــنبضـــ منمحمد طاها جون ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
محمدصدرا ـــنبضـــ منمحمدصدرا ـــنبضـــ من، تا این لحظه: 1 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

♥ریحانه گردو _ طاها بادوم _ صدرا فندق ـنبضـ زندگی مامان و بابا♥

یا الله،یا رحمن، یا رحیم،ثبت قلبی علی دینک

از همه چی

طاها جونم به غذا نخوردنت قیمه هم اضافه شده، جدیدا لپه هم دوس نداری😔 چرا اینجوری شدی آخه.  این نیز بگذرد🙄 میدونم یه روزی دلم برای این روزات حتی با بد اشتهایی ات تنگ میشه و واقعاً همه اینها میشن فقط خاطراتی در ذهن من و وبلاگ شما 😢 به کارتون میگی :کاوون کارتون مورد علاقه ات هم تو تی تو (آموزش وسایل نقلیه) که شما  میگی تی تی تو و البته منم دیگه میگم😁 آجی از مدرسه اومد بهم نقاشیشو  نشون داد، شما هم سریع گفتی من بینم😍بگذریم که آخرش دعوا شد😂. شما میخواستی صفحات دیگه رو هم ببینی، آجی هم میگفت آنجاها نکشیدم خلاصه اصرار از شما، نشان ندادن از آجی. منم از ترس پاره شدن دفتر، ازتون گرفتمش و  به این کشمکش خاتمه دادم و خیل...
18 آذر 1398

نفسم خانوم داری میشی

ریحانه جونم نفس مامان، زود داری بزرگ میشی، زودتر از آن چیزی که تصور کنم. من هنوز کامل کودکی ات را نفس نکیشده ام. عطر موهای پریشانت در باد را می‌خواهم. دویدن های کودکانه ات را.  دخترم سال دیگه زمستون به سن تکلیف میرسی و برای خودت خانمی میشی😍 برای من و بابایی خیلی خیلی مهمه که در حجاب و اعمال دینی ات کوتاهی نکنی و یا خدایی نا کرده به سمت و سویی خلاف انتظار تربیتی ما کشیده بشی، درسته که در بطن این خونه کنار من و بابایی هستی ولی دو، سه سالی هم هست که بیشتر وقتت در مدرسه پیش دوستات سپری میشه.  از آنجا که دوست خیلی در شکل‌گیری رفتار و کردار یک شخص تاثیر داره و شما هم در سنی هستی که حرکات دوستات ممکنه رو رفتار شما تاثیر...
18 آذر 1398

درهم

دیشب طاهای من عسلکم  زود خوابیدی بخاطر همین، صبح دم اذان بیدار شدی. تلویزیون اذان پخش می‌کرد. شما که در حال آب خوردن بودی گفتی مامان اذون گف(گفت) . قربونت بشم چقدر ذوق کردم آخه شما جمله کم میگی. هنوز فعل تو حرف زدنت کامل جا نداره. دیشب ساعت 6 شما رفتی همه برچسب های آجی که به میزش چسبونده بود رو کندی. آجی هم عصبانی رفت همه برچسب های ماشینت که تشویقی برای دستشویی رفتنت به دیوارهای دستشویی چسبانده بودی را کند. 🙄چقدرم گفتم نکن مامان بچست شما بزرگی، گوش نکرد. خلاصه میری دستشویی میگی آجی، برچسب، دس(دست) با حالت ناراحت در چهره و صدا😢 میگم خوب تو هم برچسب های آجی رو کندی؟ محکم میگی نه😂 بعدا نوشت :بابایی داشت می رفت سر کار (ساعت 6:...
18 آذر 1398

نون و پنیر و سبزی

امروز وقتی نون خریدم سبزی هم همراهش خریدم. الان عصرونه نون و پنیر و سبزی برات لقمه گرفتم طاها جونم خورد.اولین باره سبزی میخوری 😋و اما برای ریحانه هنوز اولین سبزی خوردنش نرسیده.🙄 من هنوز با این غذا خوردنت مشکل دارم، که با این رفتار غذایی داری طاها رو هم بد غذا میکنی😞 یه مدته طاها میگه این نه اون نه. مثلا مرغ و گوشت و سوپ دوست داشتی یه مدتیه لب نمی‌زنی. 😢 بعدا نوشت: طاها یه لقمه خورد ، رفت کنار منم به طاها گفتم ریحانه بلد نیست نون و پنیر و سبزی بخوره بخور جلوی اجی تا یاد بگیره. 
16 آذر 1398

طاها و ترنم

دیشب خونه عمه جان بودیم. ترنم خیلی رابطه اش با طاها و ریحانه خوبه. ریحانه که مشخصه چون باهاش خوب بازی میکنه و مراقبشه. طاها هم چون مثل خودش کوچولو هست و دوستش داره  و دائم همدیگه رو بوس می کنید. دیشب خیلی قشنگ داشتید با هم بازی می‌کردید آمدم ازتون فیلم و عکس بگیرم که بازی تون را متوقف کردید. تو این چند ماه که به هم علاقمند شدید، چندباری خواستم ازتون عکس بگیرم تا دوربین رو می‌بینید بلند میشین. آخه چند ماه قبل که ترنم جان نی نی تر بود نمیتونست بوس و بغلت کنه، تا میدیدت جیغ میزد و موهاتو می‌کشید،  مثلا محبت می‌کرد. قربونتون بشم من عزیزای دلم. 😍😍 دیشب بابایی به عمو میثم میگه ترنم بغل من نمیاد. عمو میگه والا من...
16 آذر 1398

ریحانه نفس

دختر گلم چند وقتی از نوشتن برایت غافل بودم. بگم که خیلی خیلی بزرگ شدی. اخلاق و رفتارت هم بزرگونه شده مثلا قبلا حرفگوش کن بودنت کم بود. منم حرص میخوردم. ولی الان حرفی میزنم اول گوش ممکنه ندی بعضی وقت‌ها البته، بعد سریع میگی چشم مامان. قربون چشمات😍  خیلی هم خوب مراقب داداشی هستی و هواشو داری. طاها کار بدی هم بکنه مثل امروز که در  وسیله تزئینی روی میز نهارخوری را شکست 😡و منم دعواش کردم میگفتی من شکستم طاها رو دعوا نکن منو دعوا کن. ❤️ ای بفدایت که همه هم میگن ریحانه چه مراقب داداششه😍زن عمو و عموهات تو پیش ترنم جان و فاطمه زهرا جان هستی میگن خیالمون راحته ریحانه کنارشونه☺️  
16 آذر 1398

نانوایی و بازیگوشی طاها

سلام طاها جونم چند باری باهات رفتم نانوایی نان خریدم خیلی حرف گوش کن بودی و خوب منم خوشحال با پسرم میرم نانوایی و همه چی آرومه ☺️ امروز ساعت 11 صبح راه افتادیم بریم نانوایی ولی با این تفاوت که گفتم با ماشینت بیای.  رسیدیم نانوایی و ماجرا شروع شد داخل نمیخواستی بیای  و میخواستی پیش ماشینت بمونی. از طرفی پیاده روی کنار نانوایی باریک بود و یک جوب بلند داشت. منم میترسیدم با زور می آوردمت تو، هی میخواستی بری. آخر گفتم یه آقایی دعوات کنه که نری بنده خدا آروم گفت بیا تو، زدی زیر گریه بهت برخورده بود ولی دستش درد نکنه کلافم کرده بودی. با کمردرد دوبار بغلت کردم که بغلم نموندی. امروزم نانوایی شلوغ بود همه نگاهمون میکردن. خلاصه امروز حس...
16 آذر 1398

خاطرات طاها عسل

پنجشنبه آبجی سرفه کرد شما زدی پشتش، آبجی جان گفت مامان یادته طاها کوچک بود سرفه می‌کرد میزد پشت خودش. شما سریع گفتی طاها نی نی، اهه اهه(یعنی سرفه) بعد زدی پشت کمر خودت. جونم مامانی یعنی یادته😍
16 آذر 1398